عاشق واقعی

عاشق واقعی

وقتی به قبر کیوان رسید باران به شدت می بارید
و شدت اشکهای او از باران بسی بیشتر بود.
ناگهان کیوان در میان هاله ای از نور آمد و گفت:
(( هنوزم حاضری زن من بشی؟... )).
صبح مسئول قبرستان جنازه دختری را دید که روی
سنگ قبری آرام گرفته بود.
باران همه چیز را شسته بود حتی لبخند دخترک را ...

عشق من

عشق من

نمیدانم اگر روزی او را نبینم و یا روزی چند مرتبه نبوسمش ایا زنده میمانم.
نمیدانم ان چیزی را که من دارم داری یا نه ولی اگر ان را داری بدان که در دنیا
یکی است و قدرش را بدان و به او بگو (( مادرم عاشقت هستم )).