عاشق واقعی

عاشق واقعی

وقتی به قبر کیوان رسید باران به شدت می بارید
و شدت اشکهای او از باران بسی بیشتر بود.
ناگهان کیوان در میان هاله ای از نور آمد و گفت:
(( هنوزم حاضری زن من بشی؟... )).
صبح مسئول قبرستان جنازه دختری را دید که روی
سنگ قبری آرام گرفته بود.
باران همه چیز را شسته بود حتی لبخند دخترک را ...

نظرات 3 + ارسال نظر
چیلی یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:19 ب.ظ http://hothot2.blogsky.com

سلام اگه وبلاگمون رو نخوایم چه جوری باید پاکش کنیم؟

گلرخ یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:12 ب.ظ http://imaneyektanineabi.blogsky.com

چقدر غم انگیز !! ...
امیدوارم دلت همیشه شاد و سبز باشه

یه پسر خوب یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:34 ب.ظ http://dl2.blogsky.com

سلام ، من یه وبلاگ دارم توش داستان کوتاه مینویسم . قول میدم اگه یه بار بیای اونجا پشیمون نشی . اصراری هم ندارم که حتما کامنت بذارین ها !‌نه ! فقط میخوام داستانهام رو یکی بخونه !‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد