عاشق واقعی
وقتی به قبر کیوان رسید باران به شدت می بارید
و شدت اشکهای او از باران بسی بیشتر بود.
ناگهان کیوان در میان هاله ای از نور آمد و گفت:
(( هنوزم حاضری زن من بشی؟... )).
صبح مسئول قبرستان جنازه دختری را دید که روی
سنگ قبری آرام گرفته بود.
باران همه چیز را شسته بود حتی لبخند دخترک را ...
سلام اگه وبلاگمون رو نخوایم چه جوری باید پاکش کنیم؟
چقدر غم انگیز !! ...
امیدوارم دلت همیشه شاد و سبز باشه
سلام ، من یه وبلاگ دارم توش داستان کوتاه مینویسم . قول میدم اگه یه بار بیای اونجا پشیمون نشی . اصراری هم ندارم که حتما کامنت بذارین ها !نه ! فقط میخوام داستانهام رو یکی بخونه !