شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندن ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
...
دلم گرفته
خیلی دلم گرفته
چند شبه کارم شده گریه بدون اشک
...
بعد از ۵ سال دوستی زندگیم یه هم خورد
رابطمون به هم خورد
آره
به همین سادگی ...
۵ سال با هم زندگی کردیم
۵ سال
۵ سال
...
دلم براش تنگ میشه .. خیلی زیاد
چیکار میتونم بکنم

جداَ دوای دل تنگی من چیه ؟
...
یکی گفت بشین گریه کن .. فقط گریه میتونه دلت رو آروم کنه
ولی اشکم در نمیاد .. بغض تو گلوم گیر کرده داره خفم میکنه
چشام خیس میشه ولی اشک از چشم پایین نمیاد و همونجا خشک میشه
قرص میخورم که به زور قرص خوابم ببره .. ولی قرص هم اثر نمیکنه
...
خسته شدم از زندگی
این زندگی که همش درد و ماتم هستش
امیدوارم پیر نشم .. امیدوارم سر قبرم زجه بزنه
امیدوارم زودتر راحت بشم
...
دوست نداشتم دردم رو اینجا بگم .. ولی راهه دیگه ای نمونده
کسی نیست
تنهای تنهام
من موندم و این وبلاگ فکستنی

چقدر سخت هست گذروندن این شبها
شبهای من شبهای دل تنگی شبهای سرد