روزی که متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که میگفت: تا آخر عمر با تو هستم! پرسیدم: تو کیستی ؟ جواب داد من غم هستم و من آن لحظه گمان کردم که غم عروسکی است که ما با آن بازی میکنیم ولی حالا میفهمم که ما عروسکی هستیم بازیچه غم!!!


خاموش بود و سرد، مثل نگاه درد

چشمان ساکتت، انکار هم نکرد

خشکید مثل گل در وادی عطش

گرمای عشق تو، شد سرد سرد سرد

باور نمیکنم از یاد رفته باشد

آن کس که ساده شد از خاطر تو طرد

نفرین من به عشق، این تکیه گاه سست

این خالی حقیر، پاییزی است و زرد

دیگر نمیشود قلبم اسیر تو

رفتم، تو هم برو، دنبال من نگرد


فاصله عشق تا نفرت فقط یک پله است
چقدر بده معشوقت اینقدر سردی کنه تا از پله عشق یه پله پایین تر بیفتی ... بیفتی رو پله شوم بی توجهی و نفرت .. جایی که از زندگی خبری نیست  .. از وابستگی خبری نیست
از احساس خبری نیست
و آن لحظه آخرین لحظه زندگیست لحظه نا امیدی و غم
لحظه ای که مرگ عشق از راه می آید ...

...