ویکا داشت کارت های روی میز را جمع میکرد و بریدا احساس کرد وقت ملاقات رو به پایان است.اما هنوز سوال دیگری داشت.

-(( امکان دارد در هر زنذگی با بیش تر از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم؟ ))

ویکا با تلخی بارزی اندیشید: (( بله.و وقتی این طور بشود قلب تکه تکه میشود و نتیجه آن درد و رنج است. بله، میتوانیم با سه یا چهار بخش دیگرمان ملاقات کنیم،چون بسیاریم و به بخش های بسیار تقسیم شده ایم. ))دخترک سوال های خاصی می پرسید و او باید از پاسخ به آن ها طفره میرفت.

گفت: ((چوهره آفرینش مفرد است. و این جوهره عشق نام دارد.عشق نیرویی است که مارا بار دیگر به هم می پیونددتا تجربه ای را که در زندگی های متعدد و در مکان های متعدد جهان پراکنده شده است ، بار دیگر متراکم کند.

ما مسؤول سراسر زمینیم، چرا که نمیدانیم بخش های دیگر ما که از آغاز وجود ما را تشکیل میداده اند، حالا کجایند؛ اگر خوب باشند، ما هم خوشبختیم . اگر بد باشند، هر چند نا هشیار، از بخشی از این درد، رنج میبریم. اما بالاتر از هرچیز، مسؤول آنیم که در هر زندگی دست کم یک بار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی میکند، یگانه شویم. حتا اگرفقط برای چند لحظه باشد؛ چون این لحظات، عشقی چنان عظیم به همراه دارد که بقیه روزگار مارا توجیه میکند. ))

-(( همین طور میتوانیم بگذاریم که بخش دیگر ما به راهش ادامه دهد، بی آنکه این حقیقت را بپذیرد یا حتا درکش کند.در این صورت، برای ملاقات دوباره با او، نیازمند حلول دیگری هستیم.

وبخاطر خودخواهی مان، به بدترین عذاب محکوم میشویم. عذابی که خودمان خلق کرده ایم: تنهایی.))