شب است و باز هم دلگیرم ای عشــــــق به درد و زخم و غم زنجیرم ای عشــــــق بـیــا همســـایـه نزدیـک مـن بـاش که اینجا بی تو، من میمیرم ای عشــــــق
و باز دوباره شب فرا میرسد ... در میان خلوت و سکوت خواستنیاش آدمها خفته اند، آنچنان معصوم که گویی بکر ترینند، ... اما با طلوع صبح فردا ،دوباره نقابها بر چهره است، کاش همه در خواب معصومانه بودیم ... |