شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرذ

چندی ست دیگر اسمان دلم آبی نیست، دیگر از دست نارفیقان خسته ام
انگار باید صداقت و یکرنگی را فقط در قصه ها دید. مرا به جایی ببرید که پرچین
نداشته باشد، جایی که آسمانش را ابر های تیره غم نپوشانده است ...
آنجا دیگر تنها نیستم .

((‌ مهسا ))



...